پنج شش روز به عید سال 61 مانده بود. « بابایی » شب به خانه مان آمد و مقداری طلا به من داد و گفت: فردا به پولش نیاز دارم. این ها را بفروش. با اصرار گفتم: اگر پولی نیاز دارید، برایتان فراهم کنم. او نپذیرفت. من هم مطابق دستور، عمل کردم و طلاها را فروختم. شب بعد که آمد، از من خواست تا بیرون برویم و قدم بزنیم. کمی که از خانه دور شدیم، گفت: شما کارمندها عیال وار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چکار کنم؟! دسته های صد تومانی و پنجاه تومانی را از دستم گرفت دغدغه ......
برچسب : نویسنده : s-sadegh-m بازدید : 56
برچسب : نویسنده : s-sadegh-m بازدید : 90
برچسب : نویسنده : s-sadegh-m بازدید : 91
برچسب : نویسنده : s-sadegh-m بازدید : 121
برچسب : نویسنده : s-sadegh-m بازدید : 95